صفحــــــــــــــــــــــــات

فكاهي هاي ارسالي خوانندگان اين سايت صفحه ٢٣

 

ملانصرالدین

یک شب ملا نصرالدین دزدی را دید و همرای تفنگش بالای دزد آتش گشود, وقتی روز شد دید که بر بالاپوش خود آتش نموده است.  سپس گفت: خوب است که خودم در داخل بالاپوش نبودم وگرنه  در آنصورت خودم هم میمردم.

فرستنده: مینه




آرایشگاه

پسر و پدر در خانه نشسته بودند که ناگهان دروازه حویلی تک تک شد. پسر رفت که دروازه را باز کند نا گهان یک چیغ زد و به طر ف پدر خود دوید. پدرش با عجله از بچه پرسید که چی گپ است؟ بچه گفت: پدر جان ! در دروازه یک بلا ایستاده است" پدر گفت "بچیم او بلا نیست، مادرت است که از آرایشگاه آمده.

فرستنده: سیـــد فــــرید


بی عقل
یک بی عقل در طیاره نشسته بود و طیاره در حال سقوط بود، همگی ترسیدند اما این بی عقل آرام نشسته بود از او پرسان کردند که تو نمیترسی؟ گفت: طیاره پدرم خو نیست که تشویش کنم
فرستنده: ترینا کریمی




Click here and read Mullah Nasrudin English jokes.
براي خواندن حكايات و طنز هاي شيرين ملا نصرالدين به اينجا كليك كنيد
Click Here and Submit Your Joke For Users Submitted Jokes pages.
اين سايت همينجا كليك كنيد Forum براي استفاده از

CopyRight © Afghanfun.com All rights Reserved