?
spacer
.....................به شمالی باستان خوش امدید
Welcome to www.shamali.net - Enjoy your visist 1
  1
The Ancient Shamali 1
1
امیر حبیب الله
خادم دین رسول الله
فصل سوم


حکایت بی بی سنگری و داستان عشق دختر فاطو جان

در صفحات گذشته گفتم که قتل سپاهی دولت توسط حبیب الله سبب شد تا خودش با فامیلش از کلکان هجرت نموده پدر موسفید و خانمش را در منزل دوستش در (سروبی) بگذارد و خود به مبارزه علیه حکومت امانی بپردازد.  چون ٢٠ روز از جلوس سلطنت گذشت ، خسر بره های خود را موظف ساخت تا با موتر های شاهی به سروبی رفته همشیرهء شان بی بی سنگری را با خود به ارگ بیاورند. چنین شد و بی بی سنگری به حرمسرای ارگ انتقال یافت. خسر بره ها از حبیب الله پرسیدند که چرا در این ٢٠ روز این دستور را ندادید؟ حبیب الله تبسم کرده گفت: پادشاهی افغانستان اعتبار ندارد، طوریکه سردار عنایت الله خان صرف سه روز پادشاه بود ، ترسیدم اگر من هم به شکلی از اشکال خلع می شدم ناموس ام به دست دشمن می افتاد (١)
________________
(١) امیر دوست محمد خان و برادران در مقدمهء تقسیم خط افغانستان که در آن هر کدام یکی یا دو ولایت را مثل حق مهر به خود تخصیص داد و کابل، پروان، و غزنه حق امیر دوست محمد خان رسید. چنین آمده که چون کار افغانستان اعتبار ندارد، ما برادران این کشور را چنین بین خود تقسیم کردیم.

بی بی سنگری اولین زن حبیب الله بود که در زمان خدمت در قطعهء نمونه با وی ازدواج نمود و تا تکیه زدن بر اریکه قدرت تنها شریک زندگی اش بود، ولی پس از احراز قدرت روی مسلحت سیاسی برای ازدیاد قدرت خود با دختر میر افغان تره کی قره باغی خواهر عبدالقدوس خان تره کی نیز ازدواج نمود.
در اواسط سلطنت خادم دین بعضی از سرداران وابسته به سلطنت گذشته که خود را در خطر می دیدند بر آن شدند. تا با امیر جدید طرح خویشاوندی بریزند و بدین صورت خادم دین را از این طریق بخود نزدیک کنند، این پیشنهاد بعد از تعلل زیاد پذیرفته شد و دختری از دودمان محمد زائی در عقد نکاح حبیب الله درامد. گفته میشود که در این خویشاوندی کاکا سید احمد خان لودین مبتکر طرز کاکا برای با سواد ساختن مردم در وقت کم و پدر مرحوم عبدالرحمن خان لودین مشهور به (کبریت) نقش عمده داشت و هنگامیکه دوشیزه بی نظیر به گلخانهء ارگ آورده شد، سردار فیض محمد خان ذکریا دایره میزد و سردار محمد کبیر خان میرقصید.
بهتر است داستان را از گذشتهء آن تعقیب کنیم.

گلچهره دختر یکی از امرای بامیان توسط قوای قهار عبدالرحمن خان اسیر گردید و به حیث کنیز در خاندان شاهی زندگی میکرد. او از شهامت احمد الله کلکانی سقای شهیدان که در معرکهء دوم افغان و انگلیس به مجروحان جهاد آب میرساند و این صحنه را با چشم سر مشاهده کرده بود خوشش آمد و هنگام ختم جهاد که غازیان اسلام از معرکه بر گشتند، کابلیان قهرمان آنهایی را که از اطراف بودند و در کابل پناگاهی نداشتند به افطار دعوت نمودند (١٧) ماه مبارک رمضان بود که سقای شهید با چند نفر رفقایش به سر وقت گلچهره رسید.

در این ضیافت گلچهره از سقای شهیدان خواست تا او را به هیچ کس ندارد و آواره و اسیر است خواهر بخواند. احمد الله با خوشی پذیرفت و پیمان خواهری و برادری بسته شد. بعد از دیدار که سالها و ماه ها گذشت، احمدالله هر وقت که برای فروش انگور به کابل می رفت یک توکری انگور سهم خواهرش گلچهره را نیز بالای بار انگور اضافه میکرد. ولی زمانیکه احمدالله پیر شد و فروش انگور به پسرش حبیب الله واگذار گردید، به او وصیت کرد که خواهری دارد در کابل وبا این نام و نشان و هر وقت که کابل می رود باید یک سبد انگور برای گلچهرهء بی کس و اسیر نیز ببرد و احوال او را با خود بیاورد. این وضعیت سالها عملی شد و در یکی از روز های خزان که حبیب الله سهم عمه خوانده اش را برایش رسانید، گلچهره عقدهء دل خود را با برادر زاده اش باز کرد و از گذراندن عمر طولانی و غم انگیزش در آن قلعه ( قصر شاهی کاسه برج ) در اسارت و بیکسی حکایت نموده و داستان های هول انگیز و ظالمانهء سرداران محمد زائی را بر غلامان و کنیزان محروم از همه چیز بازگو کرد که این سرگذشت ها بر روح و روان حبیب الله تاًثیر به سزایی نمود. بقیه این داستان را از کتاب اعیاری از خراسان اثر استاد خلیل الله خلیلی اقتباس می کنیم.

شکوفهء بادام

پرده گیان حرم سرای هنوز در حجاب سخت گیر و متعصب بودند خاصه مسنوبان سراپرده شاهی. حتی رسم بود اگر گاهی موکب ملکه از کوچه و بازار عبور میکرد پاسبانان با عصا های بلند پیش پیش می رفتند و فریاد می کردند، کور شو! کور شو!
به هر حال پرده گیان قلعه با احترام گلچهره که دیگر در حکم مادر خانواده بود از ورود لالای جوان (حبیب الله) در داخل قلعه مانع نمی شدند، غیرت مسلمانی و طبیعت ماجراجوی لالا نیز اجازه نمیداد که بناموس دیگران نگاه کند. سالی اواخر زمستان بود. لالا بار چوبش را در سرای چوب فروشان به رفقا سپرده خودش به دیدار گلچهره رفت پدرش زمستان به جای سبد انگور به گلچهره کشمش و شیرهء ماهتابی میفرستاد. سرما از شدت خود کاسته نسیم جان بخش ملایم از مقدم بهار بشارت میداد. در قلعهء دختر شاه درخت بادام شگوفه آورده و گل های بنفشه در کنار جوی از گلهای دیگر پیش شگفته بود. نغمه بلبل گاه گاه از باغ های خرم و زیبای کابل گوش جان را نوازش میداد.
در این بامداد روح افزا و مشک اندود لالا نماز صبح را در مسجد پل خشتی خوانده به قلعه باز گشته بود که با گلچهره وداع نماید و زود تر براه افتد و از رفقا باز نماند. دستارش را به کمر بسته و خنجر کوتاه پدر را در پیچ و تاب آن جا داده و با عمه خواندهء مهربانش (گلچهره) وداع نمود. هنوز دروازه قلعه را نگشوده بود که فریاد گلچهره وی را متوقف گردانید.
فرزند!
یک شاخ نازک پر شگوفه از آن درخت بادام قطع بکن و به دختری که آنجا ایستاده بده!
دوشیزهء نوجوان در زیر درخت ایستاده و دستش به شاخه های بلند نمی رسد لالا که از حیا چشمش را به زمین دوخته بود، با شطارت تمام به درخت بالا شد و با شاخی شگوفه بار فرود امد.
دختر شرمناک و حفیف پیراهنی از حریر آسمان گونه پوشیده بود و چادری از پارچه ابریشمین لاجوردی به سر داشت. شاخهء شگوفه بار را با بشاشت معصومانه از دست لالا گرفت و با نگاهی پر از غُرور از زینهء قصر بالارفت و از نظر نا پدید شد. نگاهی پر از سادگی و طهارت منزه و بدون آلایش ، بدون آگاهی و اراده. مانند صیادی بود که گاهی بدون هدف تیرش را رها می کند و در آن لحظه تصادفاً پرندهء بیگناهی را هدف قرار میدهد.
 

چوب فروش جوان با رفقا پیوست و راه کلکان را پیش گرفت، در راه دشت خاموش قلعهء حاجی که بر سر راه شان واقع بود برف ها به تابش خورشید آب میشد و گل و گیاه بروی آفتاب بهاری می خندیدند. رفقای لالا همان جوانان هم پیمان و رزمنده بودند که همیشه با نشاط و شادمانی سینهء صحرا را میشگافتند، خلاصه هر چه و هر که به حال سابق بود اما آنچه دگرگون می نمود احساسات لالا بود. خودش نیز نمیدانست چه اتفاق افتاده که این زمین و آسمان و آفتاب و یاران هر یک را به گونهء دیگر می بیند. در هر چه می نگرد جلوهء آن نگاه و آن شگوفه بادام است و بس، در گفتگوی همراهان اشتراک می ورزید اما دلش جای دیگر بود...

خادم دین تقاضای سرداران را پذیرفت اما دلش در جای دیگر بود آنجا که فرشتهء الهام بخش نگاه دختری پیغام عشق و جوانی را در گوش و دل وی خوانده بود کیست که سر چشمهء آن الهام یعنی اسم و لقب آن دختر را از وی سراغ نماید؟ گلچهره رخ در نقاب خاک نهفته، آن قلعه و کاخ منهدم و متروک شده شهزاده خانم و فرزندانش از روزگار دراز آنجا را گذاشته اند چه جانکاه مصیبتی؟ چه مبهم سودائی؟ خبر شاخ شگوفه بار بادام و نسیم گذران سحری از آن راز سر به مهر کس آگاه نبود، دریغا درخت بادام زبان ندارد و باد بامدادی حرف نمیزند... هفته ها سپری شد بعد از چندین رفتن ها و آمد ها به آئین همه عقد ها که بدون دیدن عروس انجام میابد دختری از دودمان شاهی که در تربیهء مادر بزرگش در کمال عفت و شایستگی پرورده شده بود نامزد این امر خطیر گردید.

جانب داماد و عروس که در انجام این وصلت صرف مساعی نموده بودند امیدوار شدند که ملکهء جدید با زیبائی و شایستگی و اخلاق عالی میتواند احساسات سرکش پادشاه را چنان به نرمش و آرامش آرد که خللها اصلاح پذیر و سنگریان بی سواد از صحنه برایند. شبی که کنگره های دیوار ارگ در قندیل های رنگارنگ می درخشید مهد با شکوه و آراسته عروس در موتر رولس سیمابی در حالیکه دستهء سواران نیزه دار و چند موتر دیگر با موزیک آنرا بدرقه میکرد گنبد دروازه بزرگ شرقی ارگ را عبور نمود.

عروس قبل از آنکه با تالار آئینه ئ مصحف وارد شود به دهلیز سر نوشت قدم گذاشت، سر نوشتی که دوشیزهء زیبا و بی نظیر دودمان شاهی را با مرد روستائی و مجهول النسب همخوابه میگرداند. مردی که با شمشیر و تفنگ تاج را از عشیره وی گرفته و تخت را واژگون کرده است. مردی جنگجو و خشن که از آداب معاشرت نمیداند، کرباس می پوشد ، به جای شپو دستار می بندد، روز ها خود به جنگ می رود و هیچگاه انگشتش از ماشه تفنگ دور نیست.  سینه و بازویش از جبه های مرمی پوشیده است، از جامعه اش بوی خون و باروت می آید، بر زمین می نشیند و با دست طعام می خورد، لذت خوراکه ها را نمی داند، باید هر چه آشپز تهیه کند بخورد، بیسواد است و بر فرامین مهر میگذارد.
آری عروس در این غم ها و اندیشه ها فرو رفته بود.
داماد نیز با همه قوت قلب غرق در اندیشه است.
خود را امشب در کنار موجودی خواهد یافت که در دودمان دشمنان وی پرورده شده ، تربیه دیده و تعلیم یافته است. کنیز و غلام داشته، در قصر زاده شده و در قصر بزرگ شده و لابد در این ازدواج شاد نیست. ازدواجی که بنیادش بر محبت و مساوات گذاشته نشود سرد و کدورت آور خواهد بود.

دو قلب مخالف بر روی تخت زر اندود دامادی نشستند، صدای دلکش ساز پرتو چلچراغ بلورین که از سقف نور افشانی داشت مصحف کریم و آئینه مرصع رو بروی آنها نهاد شده بود تا نخست چشم داماد و عروس بر آنها گشاده شود. زنان ساده و بی تکلیف روستایی خویشاوندان داماد با آستین های دراز و دامن های کشال و چشمان سرمه اندود از یکسو بانوان دودمان سلطنت گذشته غرق در جواهر و طلا از سوی دیگر دورادور عروس و داماد را گرفته بودند.
همع چیز نزدیکان داماد در نظر جانب مقابل خنده آور و ناچیز می آمد و هر چیز نزدیکان عروس برای روستائیان ساده موجب تعجب وبود. نقاب نازک ابریشمی از روی عروس برداشتند، به داماد پیشنهاد کردند که مصحف کریم را ببوسد و آنگاه طلعت عروس را در آئینه نگاه کند. تا چشم داماد به آئینه افتاد رگ رگش به اهتزاز آمد و نزدیک بود از فرط حیرت و شادمانی فریاد بر آرد. زیرا به جای نگاه نا شناخته نگاهی دید آشنا. اما رمنده و اشک آلود ، همان نگاه که هنوز برگ های شگوفه بادام در آن منعکس بود.....
و بدین صورت حبیب الله با عقد بی بی بی نظیر دختر فاطو جان و نواسه امیر دوست محمد خان صاحب عروس سوم گردید و اما در تمام مجالس خصوصی خود می گفت: اگر هر قدر زن از هر خانواده بگیرم هیچ یک را به بی بی سنگری برابر نمی کنم زیرا او شریک ایام بیچارگی هایم بود، چنانچه این زن با وفا هم پیمان خود با خادم دین رسول الله را تا دم مرگ نشکست که این وفا او را به حبس کشاند و به تبعیدش بُرد.

ازدواج با ملکه جدید در زندگانی حبیب الله تغیرات فاحشی بوجود آورد، پیراهن و تنبان او به دریشی، پیزار هایش به بوت و چپن سفید خامکدوزی اش به کرتی و بالا پوش تبدیل گردید. گرچه در مورد تبدیلی دستارش به کلاه پوست هم کوشش های زیادی بعمل آمد ولی امیر دستار خود را منحیث سنت پیغمبر بزرگوار اسلام تا وقت مرگ حفظ کرد. بر خلاف حبیب الله پاکدامن، سید حسین چندین زن گرفت که یکی خواهر داکتر عبدالخالق بود. وی در مجالس میگفت: مه دو صد ته زن می گیرم مگم به نکه (نکاح) مسلمانی به مردم گپ دان چی؟





Copyright Shamali.net All Rights Reserved.
Register Forgot Pass?