?
spacer
.....................به شمالی باستان خوش امدید
Welcome to www.shamali.net - Enjoy your visist 1
  1
The Ancient Shamali 1
1
امیر حبیب الله
خادم دین رسول الله
فصل دوم

آغاز مشکلات:

رفقا و دارهء افضل بین خود عهد کردند تا در بدل خون رفقای شان حتی طفل گهواره فامیل حبیب الله را زنده نگذارند، موضوع تعهد دزدان به اطلاع حبیب الله رسید. او در یکی از شب های جمه از قطعه رخصت گرفته جانب حسین کوت روان شد و این بار رفیق راهش همان تفنگ سرکار و سکوت دشت قلعه حاجی بود. او با افکار متلاطم به چالاکی گام بر میداشت تا آنکه خود را به قلعهء حسین کوت (١) رسانید و جریان را به خُسرش حکایت نموده تقاضا کرد تا خانمش را اجازه بدهد که در قریهء کلکان که جای محفوظ تر است نزد پدرش ببرد. خسرش لبیک گفت و به پسرانش دستور داد تا حبیب الله و خواهر شانرا تا کلکان همراهی کنند.

_____________________
(١) همینکه امان الله خان به سلطنت رسید، محمد حسین خان «مستوفی الممالک» را اعدام و تمام املاک و دارائی او را ضبط نموده قلعه حسین کوت  را به وکیل سلطنت محمد ولی خان بخشید. خسر حبیب الله که در حیات مستوفی دهقان او بود پس از اعدام وی نیز وظیفهء خود را به پیش برده و با فامیل خود (دو پسر هر یک بابه اکبر و ملک جان و یک دختر بنام بی بی سنگری که بعداً خانم حبیب الله شد) در آنجا زندگی میکردند. 

حبیب الله به خاطر حفظ ناموس و فامیل و سرپرستی از پدر موسفید و برادر جوانش که همه دشمن دار شده بودند، دیگر لازم ندانست آنها را تنها گذاشته به وظیفه عسکری ادامه بدهد. در یکی از روز های آفتابی عده ای از جوانان در صفحه شاهی باغ کلکان که به غرب مزار خواجه عبدالصمد ولی (رح) متصل به منزل سقای شهدا بود دور هم جمع شده از حبیب الله خواستند تا حکایت کشتن افضل دزد و همراهان اش را به آنها حکایت کند. حبیب الله به شرح داستان پرداخت و سامعین با شوق تمام گوش میدادند. داستان به آخر رسیده بود که حبیب الله و رفقایش متوجه شدند دو نفر عسکر به طرف شان روان است.  

حبیب الله با آنها احوالپرسی نموده خیر مقدم گفت و چون ظهر بود آنها را به صرف غذا دعوت نمود، دعوت پذیرفته شد و پس از صرف غذا عسکر قطعهء نمونه گفت: چون مدت پنج روز میشود که به نوکری نیامده اید. قوماندان قطعه جلب شما را توسط بنده به حکومت سرای خواجه فرستاد و حاکم صاحب این برادر عسکر را همراه من کرد تا نزد شما آمده جریان را برای شما گوشزد کنیم. حبیب الله برای شان گفت شما بروید من انشاءالله فردا حتماً میایم، عسکر قطعه نمونه که جوانمردی ها و وفا به عهد حبیب الله را دیده بود خواهش او را پذیرفت ولی عسکر حکومتی حسب دستور حاکم شیر جان صاحبزاده اصرار بر رفتن حبیب الله به (سرایخواجه) کرد.

وقتی عسکر به حبیب الله ناسزا گفت، حبیب الله اظهار داشت، تو مهمان من هستی ناسزا مگو ولی عسکر که از شناخت حبیب الله عاجز بود دست به یخن او انداخت، بیچاره ندانسته بود که با مردی دلیر و با شهامت خدمتگار ایتام و بیوه زنان، سربازی که در میدان های نبرد شرکت کرده و در شهامت شهرهء آفاق است دست و یخن شده و یخن او را پاره کرده است. حبیب الله تفنگ عسکر را گرفت و در این گیر و دار تفنگ به صدا در آمد و عسکر نقش زمین شد. 

هجرت و مبارزه:

حبیب الله که از واقعهء قتل عسکر سخت ناراحت شده بود میدانست که اگر به سکونت خود در کلکان ادامه بدهد حتماً توسط حکومت سرایخواجه دستگیر، محبوس و شاید اعدام شود و اگر فرار کند پدر موسفید و برادرش مورد اذیت و آزار حکومت قرار میگیرند. بناً بدون فوت وقت تصمیم گرفت و همراه با پدر، برادر و خانمش کلکان را ترک گفت.  

حبیب الله در سروبی دوستی داشت بنام امیر محمد خان که از خوانین منطقه بوده و در غیرت، شهامت و ناموس داری شهره بود. وی پدر و خانمش را تسلیم دوستش در سروبی نموده و خودش با برادرش حمید الله دو باره به کلکان آمده شب مخفیاده با رفقایش در تماس شد و همه وعده کردند تا فردا شب در کوه دیگچه (١) با حبیب الله ملاقات نمایند و از این ملاقات به دوست دیگرشان سید حسین در چاریکار نیز اطلاع دادند.

سید حسین که از پدر یتیم مانده بود و بنا بر معشرت با اراذل و اوباش دزد و آدم کش بار آمده بود، در دشت هوفیان نزدیک چاریکار (١٨) جریب زمین داشت و هر شب در مهمان خانه اش بچه میرقصاند و روز (بودنه) یا مرغ جنگ می انداخت. 

_____________
(١) کوه دیگچه از شاخه های کوه صافی بوده و در شرق کلکان موقعیت دارد.

 





Copyright Shamali.net All Rights Reserved.
Register Forgot Pass?