?
spacer
.....................به شمالی باستان خوش امدید
Welcome to www.shamali.net - Enjoy your visist 1
  1
The Ancient Shamali 1
1
امیر حبیب الله
خادم دین رسول الله
فصل دوم

نگاه مختصری پیرامون زندگانی حبیب الله کلکانی

در شمال شهر کابل در طول شاهراه کابل – پروان علاقه داری کلکان واقع است که از کابل تقریباً ٤١ کیلو متر فاصله دارد. وضع زندگی مردم منطقه از نگاه اقتصادی چندان خوب نبود ولی در غرور و شهامت و جوانمردی سر آمد همه بوده و پیر و جوان سخت پایبند شعایر اسلامی محسوب و میباشند.

مردم کلکان در هر سه جنگ آزادی افغان ها علیه انگلیس سهم بارزی داشتند، چنانچه در جنگ مهم و تاریخی دوم افغان و انگلیس منجر به شکست قطعی و انهدام تمام قوای متجاوز در افغانستان گردید و پشت حکومت انگلیس را که به اصطلاح آفتاب در مستعمراتش غروب نمیکرد، به لرزه در آورد یک مرد کلکانی که ٤٧ سال از بهار زندگی را پشت سر گذاشته بود در صف همین فرزندان قهرمان وطن قرار داشت. نام اصلی اش احمداللهبود و شهرت این برهنه پای انگور فروش زمانی بالا گرفت که در میان باران گلوله دشمن از سنگی به سنگی و از سنگری به سنگری جسته خود را به محل آب رسانیده و پس از لحظه ای مشکی پر از آب را بر دوش گرفته به طرف تشنگانی که در اثر رخم مرمی دشمن از پا درآمده بودند جرعه، جرعه آب میرساند.

_________________________________
 (١) اسم پدر حبیب الله را من از زبان معاصرینش که همه موسفیدان کوهدامن بودند احمدالله ثبت کرده ام. برهان الدین کشککی در کتاب «نادر افغان» نام او را عبدالرحمن نوشته است مولنا آغا رفیق نویسنده کتاب «بغاوت افغاستان بچه سقوکی دلچسپ حالات زندگی» اسم پدر حبیب الله را کریم الله نوشته و آدمک در کتاب «روابط خارجی افغانستان در نیمهء اول قرن بیست» او را امین الله خوانده است. 
 

 

سپاه انگلیس تار و مار گردید و یکسره محو شد و غازیان راه اسلام به جوان کلکانی که با شهامت و فداکاری بی نظیری در میان آتش اسلحهء دشمن خونخوار به مجروحان جهاد آب میرسانید متفقاً لقب سقائی  را دادند. لقب پر افتخاریکه در سخت ترین شرایط و زیر باران آتش مرمی دشمن برای جانبازان اسلام، برای کسانیکه در راه حفظ نوامیس ملی و استقلال کشور اسلامی شان از چنگ استعمار جانهای شیرین خود را فدا مینمودند آب میرسانید.

_______________________________
(٢)  در کوهدامن تا امروز سقاو نبوده و مردم فقیر کوهدامن اصلاً ضرورت به سقاو ندارند و مشکلات آب شانرا خود شان حل می کنند

احمد الله کلکانی (سقای شهیدان) دو پسر داشت بنام حبیب الله و حمیدا الله، حبیب الله پسر بزرگ احمد الله در زمستان (١٢٦٩) در (١٨٩٠م) در قریهء کلکان متولد گردید و در هنگام جوانی در حلقه کوچک رفقایش بنام (لالا) یاد می شد. او جوان سرکش، دلیر و با تصمیم و قاطع در برابر زورگویان و ستمگاران، مرد مبارزه و در مقابل ناتوانان و مظلومان مطیع و فرمانبردار بود. 

حبیب الله در جنگ سوم افغان و انگلیس که به جنگ استقلال مشهور است در خدمت اردو به حیث عسکر ایفای وظیفه مینمود و در میعت جنرال محمد نادر خان بتاریخ ( ٤) ثور(١٢٩٧) عازم پکتیا گردید. چون قوای افغانی بتاریخ (١٥) ثور خط دیورند را عبور کرده تل را هدف قرار داد، جنرال محمد نادر خان قسمتی از عساکر را برای حففاظت راه در پاره چنار موًظف نمود که حبیب الله جزء این قوه بود و پس از متارکهء که منجر به استقلال کشور گردید، قوای افغانی به کابل عودت نمود.  

حبیب الله قبل از به خدمت عسکری جلب و احضار شود در باغ محمد حسین خان (مستوفی الملک) در حسین کوت مشغول باغبانی بود و در همانجا با بی بی سنگری ازدواج نمود، حبیب الله در همین باغ با امیر سید عالم پادشاه مخلوع بخارا آشنا شد و از خدم و حشم بخارائی ها سرگذشت شاه و مظالم کمونستان و تصرف کشور اسلامی

بخارا از طرف روسها میشنید و به غیظ می آمد. چون معاش باغبانی گذارهء فامیل حبیب الله را نمیکرد، از طرف پدر مجبور ساخته شد تا عوض باغبانی به انگور فروشی بپردازد و بدینصورت نـفـقه فامیل را مهیا سازد. 

حبیب الله با تعدادی از جوانان قریه هفتهء دو بار از طریق دشت قلعهء حاجی بار های انگور را بر پشت خر به کابل انتقال داده بفروش میرسانید، حبیب الله که داستان های جهاد افغانها علیه انگلیس را از زبان پدر خود بارها شنیده بود و به نام رهبران جهاد و خائنین ملی آشنا بود همیشه در طول سفر از طریق دشت (قلعه) حاجی در دل بیابان سرود انگور را زمزمه میکرد. 

حسینی حسن خوبان اســت          بیا بچیم انگور بخـــو

کشمشی نقل دهقانســـــــت           بیا بچیم انگور بخــو

ولی مامد لات کلان اســت          بیا بچیم انگور بخـــو

غوله دان غول بیابان است          بیا بچیم انگور بخـــو

میر بچه مرد میدان اســت          بیا بچیم انگور بخـــو

قنداری زلف جانان اســت          بیا بچیم انگور بخـــو

نام اکبر بدوران اســــــت          بیا بچیم انگور بخـــو

امین الله شیر شیران است          بیا بچیم انگور بخـــو

مشک عالم فخر افغانست          بیا بچیم انگور بخـــو

صایبی قند جوانانســــــــت         بیا بچیم انگور بخـــو(١)

____________________
(١) حسینی، کشمشی، غوله دان، قنداری (قندهاری) و صایبی نام انگور های خوشمزه شمالی است. سردار ولی محمد مشهور به لاتی یکی از پسران امیر دوست محمد خان و طرفدار انگلیس بود، وزیر محمد اکبر خان، میر بچه خان کوهدامنی، نائب امین الله خان لوگری و ملا مشک عالم اندری که فتوای جهاد علیه انگلیس را صادر کرد از جمله قهرمانان جنگ دوم افغان و انگلیس میباشند.
 

سپس در طول راه قصه هائی که از زبان پدرش شنیده بود به رفقا بازگو میکرد و همه از شهامت و مردانگی اجداد با شهامت خود علیه سپاه دشمن به وجد می آمدند و حس وطن دوستی شان بیشتر میگردید و به جواسیس بیگانه نفرت میفرستادند. 

در خلال همین سالها جنرال (انوربیگ ترکی) قصد آزادی بخارا و جنگ علیه روسها را اعلام نمود که تعداد زیادی از افغانها تحت قیادت او قرار گرفتند، مولوی عبدالحی (پنجشیری) از مردم شمال کابل تقاضای جهاد نمود و تعداد زیادی از جوانان همراه با مولوی مذکور عازم بخارا شدند که حبیب الله و سه نفر از رفقایش نیز در آن جمله بودند. رشادت حبیب الله نظر جنرال ترک را بخود جلب کرد که طی نامه ای از حبیب الله تقدیر بعمل آورد. حبیب الله این نامه را به عنوان افتخار جهاد با خود نگه میداشت. 

هنگامیکه حبیب الله از جنگ استقلال برگشت، در اردو قطعهء نمونه از شهرت خوبی برخوردار بود او علاقه داشت تا در این قطعه به خدمت سربازی ادامه بدهد ولی نایل شدن به این آرزو واسطه و وسیله میخواست و متاًسفانه غریب بچه انگور فروش کوهدامنی کسی را نمی شناخت تا واسطه اش در تبدیلی به قطعهء نمونه گردد. وی با وسف بیسوادی از ذکاوت خاصی برخوردار بود. حل این معضله را خودش پیدا کرد. و دریافت که قطهء نمونه از طرف افسران ترکی اداره میشود، حبیب الله خود را به یکی از افسران ترک رسانده نامهء مختصر انوربیگ را که در جهاد بخارا برایش داده بود به وی نشان داد و تقاضای شمول در قطهء نمونه را نمود که با خوشی از طرف افسر متذکره پذیرفته شد. 

طبق جدول هر سرباز میتوانست ماه یکبار و ضمناً در ایام عــید به خانه برود که حبیب الله نیز از این رخصتی ها استفاده میکرد. این مصادف با زمانی بود که در جاده های عمومی که منتهی به پایتخت میشد، مسافران در معرض قتل و تاراج رهزنان قرار داشت و یکی از این رهزنان که در شمال کابل دهشت و هراس زیادی را تولید نمود و دولت از گرفتاری او عاجز بود، افضل نام داشت. وی از نواده های میر افغان تره کی مسکونه (قلعهء فیض) قره باغ بود. مردم مظلوم منطقه از ترس این جانی خطرناک از مال و جان و ناموس خود مطمئن نبودند و روزی نبود که افضل با دارهء خود که از چهل نفر تجاوز میکرد به منزل یا قریه ای نتازد و مردم را چور و چپاول نکند. حتی کار به جایی کشید که به شرط یک مرغ پلو یا لاندی پلو کشتن شخصی را به عهده میگرفت.

  

حکومت از گرفتاری اش عاجز بود طی فرمانی از مردم خواست هر کس سر محمد افضل دزد را بیاورد پنجصد کابلی پخته با یک عدد لنگی حاشیه زری برایش انعام داده میشود و تفنگِ دزدان هم از آن کسی است که آنها را به قتل برساند. ولی مردم از این اعلامیه به حیرت افتاده بودندچه در حالیکه حکومت با توپ و طیاره و لا و لشکر (افضلو) را گرفتار کرده نمیتواند پس مردم بیچاره و دست خالی چه خواهد کرد.

آسمان بار امانت نتوانســــت کشــــید

قرعـــــــــهء فال بنام من دیوانه زدند

آری قرعه فال بنام حبیب الله زده شد و این جوان غـیور توانست آن دزد خونخوار را از بین مردم و حکومت را از شر او نجات دهد. 

قصه از این قرار است:

روز پنجشنبه قبل از عید سعید اضحی غلام دستگیر معروف به سمندر خواهر زادهء حبیب الله روانه قطعه نمونه شد. او بعد از مصافحه با ماما و دادن اطلاع خیریت از طرف فامیل میخواست دوباره عازم کلکان شود، حبیب الله از او خواست تا انتظار بکشد. او نزد آمر قطعه رفته رخصت خود را حاصل کرده و با او یکجا روانه کلکان گردید. در آن ایام معمول بود که عسکر در صورت اخذ رخصت قانونی میتوانست تفنگ خود را برای امنیت با خود داشته باشد.  

ساعت (٩) شب هر دو از قرارگاه برآمده از راه کوتل پای منار و دشت قلعه حاجی پای پیاده روانه کلکان شدند، در طول را با شخصی برخوردند که با بار خالی جانب کابل روان است. انگور فروش که جوانان را بدید نظر به احساس اسلامی و وطنداری به حبیب الله گفت: ای برادر حیف جوانی تان، تفنگ سرکار هم همرای تان است، به لحاظ خدا در این راه نروید که دارهء دزدان در کمین است. آنها شفتالو و انگور مرا خوردند و پس از توحین و تحقیر و ریشخندی های زیاد بنابر مسن بودن خودم را نکشتند ولی نگذاشتند که دوباره عازم قریه شوم و مجبوراً جانب کابل آمدم تا فردا در روز روشن به قریه برگردم. ولی اگر شما بروید تفنگ تانرا گرفته خو تانرا می کشند. 

وسوسه ای در دل حبیب الله پیدا شد. فکر کرد اگر دزدان تفنگ سرکار را بگیرند چه جوابی به آمر قطعه خواهد داد. خواهر زاده اش هم نظر آن شخص را تائید و حبیب الله را تشویق به برگشت نمود ولی این جوان سرکش، دلیر و قاطع برگشت را به خود ننگ دانسته گفت: این تفنگ سرکار برای حفظ مال و ناموس مردم است و حیف باشد که با داشتن آن از دشمنان خدا، دولت و ملت فرار کنم. پس به راه خود ادامه داد. 

او از این که دزدان در کمین بود نمی هراسید، دلاور گام بر میداشت و شتابان روان بود. هنوز لحظه ای سپری نشده بود که صدای قهقهء وحشت زای چند نفر سکوت بیابان را شکست و حبیب الله را تکان داد. وی خود را عقب پشته ای که نزدیک دزدان بود رسانیده با سرعت کمتر از ثانیه سردستهء دزدان را به هلاکت رسانید و فیر های بعد چند تن از دزدان دیگر را نیز نقش زمین کرد. سایر دزدان که از یکطرف سردسته خود را از دست داده بودند و از جانبی فایر ها را از مسیر راه کابل میشنیدند به فکر اینکه قوای دولتی آنها را محصره نموده فرار را بر قرار ترجیح دادند. 

حبیب الله پس از توقف کوتاهی جانب مرده ها روان شد و رو طرف خواهرزداهء خود کرده گفت:

ببین سمندر این نامردان شفتالو و انگور بابه را خوردند و بر اطفال گرسنه او رحم نکردند، چرا فکر نکردند که موی سفیدی در نصف شب بار خود را به مشکل به اینجا رسانیده بود تا در کابل آنرا فروخته یک لقمه نان خشک به اطفال گرسنهء خود پیدا کند. این است انتقام الهی وگر نه من یکنفر با یک تفنگ نمیتوانم یک داره را مجبور به فرار سازم، این کار خداست که انتقام مظلومین را از ظالمان توسط من بیچاره گرفت. 

چون شب چادر سیاه خود را چیده و صبح تازه دمیده بود، حبیب الله و خواهرزاده اش نماز بامداد را در گوشه ای ادا و دُعا میکردند که صدای زنگوله ها سکوت بیابان را شکست و چند نفر با بار های انگور نمایان شدند. حبیب الله به آنها سلام دادو جریان را حکایت نمود، یکی از انگور فروشان قره باغی مردهء سرکردهء دزدان را شناخته گفت: سپاهی بیادر این مرده را میشناسی؟ حبیب الله گفت نه. انگور فروش گفن: این همان افضلوی دزد است که سرکار بالایش جایزه تعین کرده. حبیب الله سر دزد را از تنش جدا کرد و از راهی که آمده بود برگشت و جانب کابل روانه شد. 

او با خوشحالی زیادی با خود فکر میکرد چه کار خوبی کرده است از یکطرف صد ها قریه، خانه و کاروان را از شر آنها نجات داده، از جانبی منحیث یک عسکر دولت که حافظ جان و مال و ناموس ملت است وظیفهء ایمانی خود را ادا کرده و جایزه را نیز مستحق میشود. حبیب الله به مجرد رسیدن به کابل یکه راست به قطعه نمونه رفته جریان را به افسران خود حکایت و سر از تن جدا شده را به آنها نشان داد. جریان که به افتخار قطعه نمونه نیز تمام میشد فوراً توسط افسران ترکی به سمع وزارت حربیه و شاه رسانیده شد و حبیب الله مورد نوازش و تقدیر مشخص شاه قرار گرفته علاوه بر جایزه تعین شدهء دولت جوایز و تحفه هائی را از وزیر حربیه و افسران ترکی خود نیز بدست آورد. 

این خبر که حبیب الله کلکانی عسکر قطعهء نمونه به تنهائی افضل دزد و چند تن از رفقایش را کشته و انعام گرفته بزودی در قراء شمالی انتشار یافت و مردم از صغیر و کبیر، زن و مرد، یتیم و بیوه که از مظالم افضل به ستوه آمده بودند در حق حبیب الله دُعا نمودند چنانچه همین دعا ها بود که غریب بچهء (پوستینچه پوش) انگور فروش را به مقام پادشاهی رسانید.





Copyright Shamali.net All Rights Reserved.
Register Forgot Pass?