بال

یک دختر که سال ها میشد در خارج از کشور و در امریکا زندگی میکرد همرای یک مرد خارجی ازدواج کرد که نام وی بال بود. تصادف یکروز مادر دختر برای وی زنگ زد که او در همین لحظه هراه با شوهر اش غذا میخوردند. در جریان احوالپرسی مادر از دخترش پرسید که حالا چی میکنی؟ دختر در جواب گفت: مادر جان من همرای بال غذا میخورم. مادرش تعجب نموده گفت: دخترم در امریکا قاشق یافت نمیشود که با بیل غذا میخوری؟

لغمانی

یکروز یک لغمانی میرود شهر. در نزدیک فروشگاه که میرسد یک پای بوت اش پاره میشود. نزد موچی (کفاش) میرود و سفارش میدهد تا کفش پاره اش را بدوزد و خودش هم در کنار او میشیند. بعد از لحظه ای کاسه ای را میبیند که داخل آن چند تکه چرم در داخل آب است. او فکر میکند که شوربا است و یک نان را ریزه ریزه کرده داخل آن میریزد و نوش جان میکند. بعد از خوردن رو به موچی میکند و میگوید: شوربا خو خوشمزه بود اما گوشت اش سخت مانده بود

فیل و موش

یکروز یک فیل و یک موش با هم دوست میشوند و به طرف جنگل به تفریح میروند. در بین راه یک باغ بسیار کلان بود. فیل و موش با هم میروند تا قدری میوه چیده و بخورند. آنها میخواهند تا خوشه ای انگور از بالا بگیرند اما به نسبت بلندی تاک انگور تصمیم میگرند تا یکی از آنها پشتک دهد و دیگری بالا شود مقداری انگور بگیرد و بعدا نوبت دیگرش برسد. اول فیل از موش تقاضا میکند تا به فیل پشتک دهد و بعدا فیل به موش پشتک خوهد داد و موش هم قبول نموده فیل پای خود را روی پشت موش میگذارد تا مقداری انگور از تاک بگیرد. اما هنوز خوشه ای نکنده بود که چشمهای موش از کاسه سرش بیرون آمد و فیل نگاهی به موش کرده و گفت: من هنوز یک خوشه انگور نکنده ام چشمهای خود را بالای من کشیدی