صفحــــــــــــــــــــــــات
فكاهي هاي ارسالي خوانندگان اين سايت صفحه ۴

ديوانه خانه
در يك ديوانه خانه ديوانه ها با سنگ فوتبال ميكردند. . داكتر ها هم كه از آنها نظارت ميكردند تا بيبينند كه كدام آنها هوشيار شده. يكي از ديوانه ها در گوشه اي ايستاده بود و تماشاه ميكرد. داكتر ها بين خود گفتند همين يكي حتما هوشيار است. ديوانه گفت من از اول ميگفتم كه من هوشيار استم. داكتر پرسيد: پس چرا اينجا ايستاده اي و نميروي فوتبال كني؟ گفت من اينجا ايستاده ام تا توپ بيايد و من با كله ام بزنم
فرستنده شكيب از هالند


ملا
يك روز يك ملا همراي پسرش به مهماني ميرود. پسرش بعد از هر لقمه نانش يك قورت آب ميخورد. بعد از مهماني پدر پسرش را لت و كوب ميكند كه بچه بي پدر چرا به جاي آب در مهماني غذا نخوردي؟ پسرش ميگويد پدر جان من آب خوردم به خاطر اين كه غذا هاي قبلي را پايين ببرد و اشتها را بيشتر كند اينطوري آدم ميتواند آدم بيشتر بخورد. پدرش باز هم به لت و كوب دوام داد و گفت اي بچه بي پدر چرا اين تخنيك را به من هم ياد ندادي
فرستنده شكيب از هالند


ملانصرالدين
يك شب در خانه ملانصرالدين دزد آمد. دزد داخل خانه شد و از ديوار خانه ملا يك تفنگ برداشت و گفت دست هاي همه بالا كسي تكان نخورد وگر نه با تفنگ ميزنم. ملا و همه دستها را بالا كردند و دزد همه چيز خانه را با خود برد. بعد ازاين كه دزد رفت زن ملا به ملا گفت تو چقدر بي غيرت استي يك دزد همه چيز خانه را برد. ملا گفت غم نخور من هم دلش را سياه كردم. زنش پرسيد چطور؟ ملا گفت تفنگم خالي بود مرمي نداشت
فرستنده شكيب از هالند



Click here and read Mullah Nasrudin English jokes.
.براي خواندن فكاهي هاي ارسالي خوانندگان به اينجا كليك كنيد
Click Here and Submit Your Joke For Users Submitted Jokes pages.
اين سايت همينجا كليك كنيد Forum براي استفاده از

CopyRight © Afghanfun.com All right Reserved